معتوقیّه



آتش عشقت مرا آرام کرد

میّ نابی در برم در جام کرد

 

روزگارم را لب گلگون تو

روشنا چون صبح شهر شام کرد

 

مهربانا! یا حسینا! یا امیر!

نام تو شهدی ز دل در کام کرد

 

بر دل من غصه ات پیغام داد

اشک را قلبم بر او پسغام کرد

با لب خشک تو تر شد چشم دل

سخت با دل قصه ات انجام کرد

نام تو اشکی به جشمانم نشاند

خون به چشم و حسن آن فرجام کرد

 

گرچه معتوقم ولی عبدالحسین

مادرم بر من ز مهرش نام کرد


آتش عشقت مرا آرام کرد

میّ نابی در برم در جام کرد

 

روزگارم را لب گلگون تو

روشنا چون صبح شهر شام کرد

 

مهربانا! یا حسینا! یا امیر!

نام تو شهدی ز دل در کام کرد

 

بر دل من غصه ات پیغام داد

اشک را قلبم بر او پسغام کرد

با لب خشک تو تر شد چشم دل

سخت با دل قصه ات انجام کرد

نام تو اشکی به جشمانم نشاند

خون به چشم و حسن آن فرجام کرد

 

گرچه معتوقم ولی عبدالحسین

مادرم بر من ز مهرش نام کرد


دوستان! عاشق شدن راهی به جز دیدار دارد

عاقبت فالح شد آن کس که خدا را یار دارد

 

گر ندیدم صاحبم را واله عشق حسینم

صاحبم هم دوست دارد با بدان هم کار دارد

 

راه ما راهی است کز دل می رود تا بیکرانها

بازگشت راه ما را رحمت دادار دارد

 

بوستان و دوستان و مهربانان جهان را

جمع کردم گفته بودم یار ما دیدار دارد

 

جمله با اشکی حسینی دیده را بستیم و دیدیم

این سخن را که حسین فاطمه حوّار دارد

 

با زهیر و با بریر و با وهب گفتیم از حب

عشقشان دیدیم و گفتیم عشقمان اشکال دارد

 

گرچه معتوقم ولیکن تا ابد عبد حسینم

شکر! مولایم چونان من الف در بازار دارد


با یاد حسین شعلهها بارانی است

بی عشق حسین عاقبت بحرانی است

 

از یاد حسین گردباد آرام است

از عشق حسین هیچ کس تنها نیست

 

یک عمر اگرچه دور بودم ز حسین

از لطف حسین عاقبت تابانی است

 

معتوق! بدان که اسم رمز است حسین

بی اسم حسین هیچ خط خوانا نیست


با نام خوب تو به خدا میرسد دلم

با یاد شاد تو به جلا می رسد دلم

 

با شور و شوق نام تو را قصه میکنم

با عشق یار تا به سما می رسد دلم

 

ای کاش آتشی که بر این دل تو کاشتی

من را فنا کند که به لا» میرسد دلم

 

آتش نگفت با من بی دل نگاه را

از یک نگاه تا به رضا می رسد دلم

 

هرگز مجوی حال بد من ز آتشت

در این گداز وصل و رها می رسد دلم

 

معتق نیافت از نفس داغ خون ز داغ

از داغ یار تا به ضحی می رسد دلم

هامون خون به پا شد و چشمم گلاب ریخت

با هر دو چشم جان و دلش را به آب ریخت

 

دریای شور چشم کویرش سراب شد

دل موج زد صدف به دلم با شتاب ریخت

 

هر لحظه تا خدا که پر زند این سینه ام ز عشق

گویا که نور در دل من آفتاب ریخت

 

آتش به شوکران روضهی رضوان دل زدم

اشک حسین ز آتش چشم رباب ریخت

 

دل صدهزار بار فدا اصغر شما

یک قطره زان گلو که به فصلالخطاب ریخت

 

آتش به آشیانهی جانم زدم حسین

آتش به قلب نگاه و نقاب ریخت

 

حالا که عشق می کُشدم یاعلی مدد

معتوق عشق خون گلویش به آب ریخت


نکته گفتی و لبم آتش جانسوز گرفت

ساده گفتی و دل من اثر سوز گرفت

 

خواهشم این که نشانم بدهی سرّ وفا

شام گفتی و نشانش جگرم روز گرفت

 

آتش سینهی من روز تو را دید و شکست

شعلهی سینهی من شام دلآموز گرفت

 

بی تو احساس غمت میشکند سینهی دل

با تو اسرار نهانی و دل اندوز گرفت

 

نه به خود گفته بدم نی به شما گفته دلم

که دلا سینهی تنگم هوس سوز گرفت

 

با تو بی شک نفر اول عشق است دلم

بی تو بی شک دل من آه غماندوز گرفت

 

یا حسین دست کرم بر سر معتوق بکش

بی تو معتوق نه هرگز دلکش سوز گرفت


از دل سنگم ببین چون اشتر صالح برون شد

وز سر لطف علی قاب دلم غرقاب خون شد

 

آتش شور حسن دل را ز دریا بر لب آرد

قصه ی عشق دل من سخت تر از بیستون شد

 

شوق زهرایی این دل گفته صحبتها ز دردش

زین سخن آتش گرفت و دل سوی او راجعون شد

 

هر سری را هست سودایی و هر دل را بلایی

چشم ما از این مصیبت چشمه های آبگون شد

 

ای که معتوقی و از لطف حسین بی سرزمینی

سوی اصغر رو که لطفش از دو عالم هم فزون شد


قلب ما از آتش این شعله ی دل بر پناه آمد

به درگاهت به آه آمد اگرچه پرگناه آمد

 

لب مسکین من از بی پناهی ها به دریا شد

لب دریا پناهش داد و سیراب از نگاه آمد

 

خدا را شکر روزی چند آتش زد به این سینه

نگاهی که به سوی من ز لطفش گاه گاه آمد

 

خدای من! عزیز من! نگاه من! هزاران شکر

از این مطلب که مولایم حسین میزان راه آمد

 

شب است و هجرت دل سوی تو شد با دو صد خورشید

وگر معتوق تو سویت در این شب بی چراغ آمد


نام زیبای تو را سینه ام بر سر نوشت

ای که هستی از ازل سینه ام را سرنوشت

 

عشق رویای تو را در دلم مولا کشید

شعر زیبایت سرود؛ نامه ات با زر نوشت

 

رسم خوب عاشقی، در دل من گم شده

کاش بازآیی و بعد جان شود پیش تو خشت

 

ای که روح عشق دوست با تو هم پیمان بود

پیش عبد خود بیا؛ گرچه هست او زشت زشت

 

ماه رویایی من؛ رود دریایی من

راه و رسم بندگی؛ شد به پیش تو بهشت

 

مات و مبهوتم چرا؛ سینه ام را باختم

با وجود اینکه عشق سیرتم را گل سرشت

 

لیکن اکنون نام تو، شد شعاع دیده ام

ای که نام توبه هست از ید تو تا بهشت

 

گرچه معتوق تو هست، بی نوا و بی خصال

خصلت جود حسین در دلش مولا نهشت


دارم رجاء واثق، بر زینبی که کبری است

دارم امید بسیار، بر او که عمه ی ماست

 

با این که پر ز ظلمت، با این که پر ز زشتی

هستم ولی نگاهش همواره ساتر ماست

 

ای عمه ی سیادت! ای مادر درستی!

من را ببخش بی بی، دستت رهاگر ماست

 

بیمار مادر عشق! یا که یتیم کوثر!

ای شور کربلاها! نامت صنوبر ماست

 

هر بار نام خوبت، بردم به خویش گفتم

نام بزرگ ایشان، همواره عاتق ماست

 

معتوق کربلا! ای، آتش-خلاص-گشته

عاجز ز مدح زینب هستی که شافع ماست


لطف امروز تو فردای مرا تضمین است

چشم زیبای تو هم دینم و هم آیین است

 

هر سخن شعله ی داغی است که بر دل زده ای

خنده ات آتش دل را و غمش تسکین است

 

آتش از مهر تو و آب ز احساس تو بود

سینه ام زآتش و آب تو ز خون رنگین است

 

آه از این سینه که دل را ز شما دور گرفت

به خدا قلب من از هجر شما غمگین است

 

آرزو دارم و زین آرزویم دلشادم

فتح آن قله وگر صدر بسی پایین است

 

مهربانا تو که باشی به دو عالم چه نیاز

تو نباشی به تو سوگند دلم بیدین است

 

آه ای مهر پر از ماه مرا راه بده

گرچه معتوق دلش از گنهش چرکین است


با آتشت دلم به سخن میزند نهیب

ای سینه باش بیشتر از بیشتر شکیب

 

در روزهای سخت خدا را شکور باش

چون سینه است از پس شکران حق قریب

 

دستی به دست ما زده دستان گرم تو

از بس که خوانده است لبم ذکر من یجیب

 

رازی شنیده و سخنانی نگفته است

از مهر آتشین تو سرداری حبیب

 

آسان به دست آمده عشقت از این بود

قدرش دلم نفهمد و عصیان کند عجیب

 

معتوق! با خدای خودت عهد خون ببند

گردن بنه؛ که داء و دواءش بود طبیب

دل تمنای وصال تو ز باران دارد

هوس وصل به دریای تو از جان دارد

 

دل طربناک شود وقت نظر بر رخ تو

عشق بارانِ دل از ابر بهاران دارد

 

تاب یاران نبود در غم دوری نگار

دل کجا وقت خزان طاقت هجران دارد؟

 

اشک معتوق ز دریای غم کرب و بلاست

غم معشوق نه جز وصل تو درمان دارد


ما بنا خواهیم کرد ایوان زرین در بهشت

قبر مادر را بنا سازیم با دل، خشت خشت

 

ما برون خواهیم کرد از شهر گلها مار را

تا شود زیبا مدینه از پس دیوان زشت

 

ما نهال پاک احساس خدا را داشتیم

در دل ما مقتدا لطفش نهال عشق کشت

 

کربلا شد، شام هم شد، قدس هم نزدیک ماست

گام آخر هم مدینه مقصد ما شد بهشت

 

راست میگویی عجب حال عجیبی داشت رزم

غصه ها هم شاد شد وقتی که ویران شد کنشت

 

ما به زیر پرچم قاسم به مسجد میرویم

مسجد الاقصی که، بر دیوار، یا زهرا نوشت

 

ره ز اقصی تا مدینه هست صد فرسخ ولی

حضرت حق ذرع ذرعش را زر خونین نهشت

 

یا حسین از منت خود دست معتوقت بگیر

آنکه از منّ شما در دل سرود حق نوشت


مولا به خون خویش جهان را سرود راه

ره را نهشتهاید و جفا کردهاید؛ واه

 

هر رستگار تا به ابد میرود به وصل

یوسف بریدهاید و رها کردهاید چاه

 

از شعلهی سرود خدا میرسد شعور

شط را ببستهاید و رها کردهاید شاه

 

چون شمس سوخت شعلهی او و قیام کرد

خورشید نیزه کرده به گِل کردهاید ماه

 

مولا کرم نموده به معتوق پرگناه

این را شنیدهاید و جفا کردهاید؛ آه


ای اهل شکم همت پرواز نداری

پس از چه سبب سینه به صیاد سپاری

 

ای اهل زمین اهل خوشی هستی و آواز

تو لست عقاب هستی و بودی تو قناری

 

ای مست زمین نیست هوا در سر مستت

تو عشق هوا را به زمین کی تو گذاری؟

 

آسان نبود همت معشوق نمودن

بگذار و برو همت محبوب نداری

 

ای عبد خدا عشق ز پروانه بیاموز

ن از بلبکان یا که ز طوطی و قناری

 

معتوق حسین طالب عباس شو آنگاه

خواهش بنما تا بشوی مست و زواری


خیلی سرود خواندم و خیلی گریستم

من جز سیاه روی خوش آوازه نیستم

 

مردم به وصف بنده نگویند غیر نیک

اما به از کسان؛ به خودم گفته کیستم

 

افسوس و آه از غم هجران ماه روی

اما به آن جمال لایق دیداره نیستم

 

رستم ز بند خویش و فتادم به دام خویش

با خویشتن مصاف کرده فتادم گریستم

 

همراه عشق نام خدا را به لب بگیر

هنگام شور شیر خدا را غمیستم

 

ای مهر حق! فدای رخ تو صدای من

ای ماهتاب بتاب زین ظلماتی که نیستم

 

رسم است عاشقان خدا می‌کنند آه

معتوق! کشته شو که بدانی تو کیستم


قسم به آتش جانم، که بی تو زنده نمانم

قسم به روح و روانم، که هست مهر تو جانم

 

قسم به دار و ندارم، که بی تو جلوه ندارم

قسم به نور امیدم که از تو شعلهنم

 

به جان آتش جانم نشان آتشتان را

ز شور شعله ندانم ز بوی جبهه نخوانم

 

قسم به بوی جنان و به بال شاپرکانت

نشان کوی شما را ز داغ سینه نشانم

 

قسم به زمزم چشمت، قسمت به آیه ی روحت

قسم به فتح و فتوحت، که غم شکسته روانم

 

بیا بکش دل ما را به جلوه های محمد

که بعد جلوهی جانت دگر به دهر نمانم

 

ز معتقی که ندارد برای خویش حیاتی

مخواه صاحب خوبم که غیر اسم تو خوانم

دارم از اندوه و درد و آه می‌میرم امیرم

دارم از اشک و غمت آرام می‌گیرم امیرم

 

در دلم جز عشق تو ای مهر زیبارو ندارم

در سرم جز هوی تو آیینهی یا هو ندارم

 

در سرم اندر تنم در سینهام عشق تو دارم

در سرایم ای صنم جز چشمت و ابرو ندارم

 

مهر تو در آسمان سینهی من تاب دارد

ای عزیزم چشمم اندر هجر تو سرداب دارد

 

در صفا و مروه و در عشق و در آتش روانم

سوی سوگ یار، خود را سوی آتش می‌کشانم

 

معتقا در دل چه گویی؟ وهم داری از خصالش.

محو شو اندر حسین آن‌گه بگرد اندر جمالش


از دوریت دوباره دلم شعله ها کشید

با یاد آسمان تو تا کهکشان دوید

 

ای مهر تو شرر زده بر من حسین من

این سینه تا به صحنه سوداگران رسید

 

آتش به آشیانه مرغان زدند و ماه

زان آتش از سه گوش مکان تا زمان پرید

 

افسوس در دلم سخنی جز رخت نشست

روزی اگرچه بود ولی عمر من خرید

 

مولا حسین! از سر تقصیر من گذشت

مولا رسید و عبد سیاه خودش خرید

 

بعد از خریدنم نکنم معتق ای حسین!

معتوق عشق فخر بندگی ات را به جان خرید


خالی ز خون بکوب سرتاسر سرم

ای ساقی شهید؛ سردار سرورم

 

ما را ز جام خویش یک قطره مرحمت

من گرچه چرک و زشت، از قطره کمترم

 

هر گام و هر زمان، شور تو در میان

وقتی رسد امید، آتش فشان ترم

 

بی لطف روی تو، قلبم سیاه و تار

در زیر نور ماه یک شرزه شب پرم

 

ای ساقی شهید؛ ای ماه بی نشان

زین معتقت بگیر از تن کبوترم


مست و پر اندیشه ام زآتش دیدار تو

سوختنت پیشه ام از غم بیداد تو

در دلم آهنگ تو، در دلم آشوب تو

آتش اندیشه ام زین همه رخداد تو

در سر من سایه ات در دل من آیه ات

شرذه ی این بیشه ام زآتش فریاد تو

هم دل و هم آتشم ساکن شهر غم است

هم سخن نغز من داد خداداد توست

ای که بدون تو عشق؛ معنی و مفهوم هیچ

معتق بد عادتت کودک حداد توست


خداحافظ تو بی آتش، تو ای باد

هر آنچه هست در تو باد و خس باد

 

هزاران شعله را فانی نمودم

ولی باد تو را هرگز کنم یاد

 

فواد پاک و چشم پاک و دل پاک

کجا داری تو ای جولانگه باد

 

خدایت آتش ار روزی بفرمود

بیا آن‌گه بگو بسم الله داد

 

به معتوقم بگو آتش بیارد

هوا هرگز نمی زاید در او یاد


منم از عاشقان درگاهش که غمش از دمم نیافتاده

که دمادم تپد غمش به دلم که دلم از تپش نیافتاده

 

من همانا چو ابر میگریم مثل ابری که دلسیاهتر است

یا همانا چون باد میلرزم مثل بادی که بینگاهتر است

 

تا زمانی که گریه میگیرد دل ما شهر خوب پرشور است

تا زمانی که مهر میخندد آتش سینه محفلش جور است

 

هرزمان رسم دل به سینهزدن هر زمان رسم چشم گرییدن

هر زمانی که اشک میخندد می‌شود وقت حق‌پرستیدن

 

آتشی از درون سینهی خویش ذبح کردم به پای عاشورا

تکیه بر اشک خود مزن معتوق، جز بریزد حسین دل او را


من از سما به زمین اوفتادهام چه کنم؟

ز دل به بذر طراوت زد از زمین سُخُنم

 

سخن به نام تو گفتن ترانه می خواهد

رضا به عشق تو دادن بهانهاش چه کنم؟

 

سرود حضرت فرد است و شفع نزدیک است

به غیر عاشق خرّم احالهاش نکنم

 

سکوت مرگ و رفیق عزیز و آتش شام

به معتق است امیدی ز لطف لم یکنم


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها